بلاخره...
سلام به همه ی دوستای گل نورای گلم بلاخره در آخرین شب از ده ماهگیت تونستی واسه اولین بار چهار دست و پا راه بیفتی البته عسلی قصه ی ما قبلا حرکت های موزونی شبیه چهار دست و پایی انجام میداد ولی نه به راحتی اون شب عزیز مامان میدونم وقتی بزرگ شدی ازم میپرسی که چرا وبلاگ منو تند تند آپ نمیکردی جونم بهت بگه روز به روز شیطون تر وشیرین تر میشی هر روز با یه فعالیت و ابتکار جدید از خواب بیدار میشی و تا آخر شب اون کارو تمرین میکنی به منم که امون نمیدی کاری جز کارای شخصی شما انجام بدم گاها به همون کارای شخصی خودت هم حوصله صبر به خرج نمیدی همش میخوای کنارت باشم و با تو مشغول بشم چند روز اخیر که مامان جونی٥ روز روضه خونی داشتن تو این ٥روز یه روزم ن...